روزي كه دلم بنده ي نام صنمي بود سرگشته ز بويي و هوا خواه غمي بود چشمم به اميد رخ چون ماه كسي بود هر دم نفسم همدم احوال دمي بود شعري كه براي دل معشوقه سرودم بوي خوش عشق از خط زيبا قلمي بود ديوانه ز بوي خوش و زيباي كلامش مست از روش خوشگل ابروي خمي بود چشمم همه جا غرق تماشاي كسي بود آه از دل زارم كه در اين عشق همي بود ديگر چه بگويم كه همه جان و جهانم دربند صداي خوش زيبا قدمي بود اما كسي از در و شد آتش به دلم زد هر آنچه بگويم ز غم و غصه كمي بود از دست رقيبي كه دل از دلبر ما برد حالم چه بگويم كه به چندان رقمي بود چون غربت تاريك و پر از همهمه ي شب از غصه و غم در دل ما هم علمي بود گريان شده هامون اگر از ديده نبارد شعرش به همه غمزدگان چون حرمي بود زندگی سخت ترین آزمون است. خیلی از مردم مردود می شوند چون سعی در کپی از دیگران دارند و متوجه نیستند که هر کسی برگه سوال متفاوتی دارد.
در زد ولی کسی جوابش را نداد. در اتاق را به آرامی باز کرد. اتاق تاریکی بود. دیوار هایش رنگ خود را از دست داده بود. در اتاق تنها یک میز و یک پنجره وجود داشت. از پنجره به هوای سرد بیرون نگاه کرد. به دانه های ریز برف که در حال انباشته شدن بر روی زمین بود نگاه کرد. قطره ای اشک از چشمانش به پایین لغزید. به خودش فکر می کرد. به تنهایی هایش. به روزگار سختی که پشت سر گذاشته بود. به آینده ای که معلوم نبود چه می شد. آیا واقعا ارزش گریه کردن را داشت؟ به سمت میز رفت. میز خاک خورده بود. صندلی نیز اینگونه بود. بر روی صندلی نشست. چشمانش را بست و آرزویی کرد. چیزی می خواست که در آن لحظه آرامش کند. چشمانش را به هم فشرد سپس باز کرد. سینی ای کوچک بر روی میز ظاهر شده بود! درون آن فنجان قهوه بود. کنار دستش نیز یک روزنامه بود. میشد فهمید که از زمان چاپ شدنش مدت ها گذشته باشد. رنگ و رو رفته بود. دیگر جوهر جادویی نیز قدرت پاک نشدنی اش را از دست داده بود. عشق یعنی اینکه به خاطرش همه حسادتها رو تحمل کنی زخم زبون بشنوی دردت رو به هیچ کس نتونی بگی و اونقدر تنها باشی که وقتی سفره دلت رو برای کسی باز می کنی به جای اینکه دلداریت بده زیر پات رو خالی کنه یعنی اینکه از همه دروغ بشنوی و باورت بشه که دیگه دوست نداره یعنی اینکه اونقدر بهت انگ بچسبونن که دیگه به چشمات هم نتونی اعتماد کنی یعنی اینکه عاشق کسی باشی و بهت بگه عاشقم نبودی یعنی اینکه می خواد از پیشت بره می خواد قید همه رو بزنه می خواد بره یه جایی که همه فراموشت کنن می خواد بره جایی که کسی سراغت رو نگیره می خواد بره یه جای دور که دست هیچ کس بهت نرسه یعنی دنیا انقدر براش تنگه که دیگه نمی خواد باشه برای همیشه اما جایی رو بلد نیست یعنی اینکه دلش می خواد قبل از اینکه کسی پیداش کنه بمیره...شاید بشه روی سنگ قبرش چیزی نوشت... نمی توانید برای اینکه خودتان پابرجا بمانید، کس دیگه ای را ریشه کن کنید. چرا حس میکنم هستی کنارم چرا این رفتنو باور ندارم چرا گم میکنم روز و شبامو چرا حس میکنم داری هوامو چرا هستی میون خواب و رویام چرا پر میشه تــــو هُرم نفسهام دارم نفس نفس نبودنت رو . . . شاید کسی بتونه جسم من رو تسخیر کنه اما هرگز نمی تونه عشق تو رو ازم بگیره حتی اگه بخواد می تونه برای من تعیین تکلیف کنه اما کسی نمی تونه جای خدا تصمیم بگیره برای کسی که همه چیزش رو از راز و نیاز با خدایی داره که تنهاش نمی گذاره دوست داشتن چیزی نیست که بتوان ان را از قلب کسی بیرون کشید ... دلم از رقص گندمزار سرخوش و از بوي خوش گندم بود شاد از آن امواج نا آرام موزمون كه زلف زرد گندم داده بر باد نگاهم از گل زيباي گندم به ياد يار گل اندامم افتاد تمام خرمنم هر آنچه كشتم فداي خرمن زلف سيه باد ز بوي خيس گندم زير باران دل از عطر تن تو مي كند ياد ز نرمي لب و آغوش گرمت دلم از غصه و غم گشته آزاد نگاهت آتشي در خرمن انداخت ز كار چشم عاشق پيشه فرياد ندارم طاقت دوري دگر هيچ مكن همراهي هجران و بيداد بدان جز عاشق ويرانه چون من كسي هرگز به غربت تن نمي داد بيا در پيش هامون تا مگر چند شود ويرانه هاي اين دل آباد شما که تا دیروز چشم چشم دوآبرو میکشیدی..... واسه ماخط ونشون نکش! مشکل ازخودماست واسه کسی که یه قدم واسمون برمیداره دوکیلومتر پیاده میریم ... دوست داشتن را با تمام وجود یادش دادم... ولی او رفت...و امتحانش را به دیگری پس داد! با پول می توان . . . خانه خرید ولی آشیانه نه رختخواب خرید ولی خواب نه ساعت خرید ولی زمان نه می توان مقام خرید ولی احترام نه می توان کتاب خرید ولی دانش نه دارو خرید ولی درمان نه و بالاخره می توان قلب خرید اما عشق نه ! تهوع اور است این حال که محکومانه می خندیم... به جای زندگی کردن به رویش چشم می بندیم... کجای بخت ما لنگید که تا امروز لنگانیم... شبیه بار کج هستیم که از مقصد گریزانیم... همیشه نقش ما بوده سیاهی لشگر دشمن... به روی اب میخوابند تمام ماهیان اینجا... چه تاوان بزرگی داشت همان یک سیب راچیدن... گناه از حضرت ادم مجازاتش برای من... گذشته ان زمان دیگر که روی دار ظالم بود... که بین مردم دنیا عدالت شرط حاکم بود... برای نسل مظلومان همیشه این امید باقیست... میان تلخی دنیا خدا بی وقفه یک حامیست... به ادامه مطلب بروید فاصله بین بهشت و جهنم زندگی من .. تا دیروز هرچه می نوشتم عاشقانه بود از امروز هرچه بنویسم صادقانه است عاشقانه دوستت دارم مرا میان بازوانت مومیایی کن شاید ... هزار سال بعد باستان شناس کنجکاوی از عاشقانه های دستانت رمز گشایی کند ...! کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت نوبت به ما که رسید قلم افتاد… دیگر هیچ ننوشت! خط تیره گذاشت و گفت: هر کسی برای خودش خیابانی دارد… کوچه ای… کافی شاپی.. و شاید عطری… که بعد از سالها… خاطراتش گلویش را چنگ میزند!
نـم نـم بـــاران.. یـک جـــاده بـی انتهـــا .. دســت در دســت هــــــم .. بــــــدون چتــــــــر.. ! خیـــس خیـــس ...!! قلب و روحمان را ارزان نفروشیم ، . همـہ چیـزش פֿـآصــہ دلگیرم از تمام خودم، از زمان، زمین
چه شباهت متفاوتی بین ماست! تو دل شکسته ای ، من دلشکسته ام...!
کاش.. اون لحظه ای که یکی ازت میپرسه “حالت چطوره” ؟ و تو جواب میدی خوبم… کسی باشه محکم بغلت کنه و آروم توی گوشت بگه میدونم خوب نیستی…
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
احساس تنهایی کرد. به آغوشی گرم نیاز داشت. به کسی که بتواند او را دَرک کند. نگاهش را از روی دانه های برف برداشت. به داخل اتاق نگاه کرد. اشک هایش را پاک کرد. یادش آمد که مرد نباید گریه کند!
دیگر نمی توانست خود را کنترل کند. قهوه را برداشت ولی دستانش می لرزید. آن را سر کشید. قهوه تلخ بود،تلخ! همانند گذشته ی او! تلخی قهوه را به جان خرید. فنجان را کنار گذاشت و دوباره به پشت پنجره رفت. بارش برف تمام شده بود و باران می آمد. همان گونه که اشک از چشمانش سرازیر میشد. انگار هوا نیز سنگینی غمی سخت را به دوش می کشید. غم تنهایی. چشمانش از اشک پر بود. کسی چه می دانست، شاید او هم یک بار همدمی پیدا کند. آغوشی گرم! محبتی بی کران!
به سمت در رفت. بار دیگر به اتاق نگاه کرد. شاید این آخرین نگاه بود. شاید...
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
تنها به اندازه ی فاصله ی دستان توست..
در آغوش تو بودن یا نبودن..
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها:
و چه زيباست گفتن از واژه ها
زير باران ....
با تو چه زيباست تجربه احساس تازه عشق
زير باران ...
با تو پاك مي شود روح و جان من
زير باران ...
اي "عشق جاودانم" با من بمان، هميشه
زير باران ....
برچسبها:
برچسبها:
در فروشگاه هستی روی قلب انسان نوشته اند :
قیمت = خدا
.
.
.
برچسبها:
لبخنـבش
تیپش
رفـتارش
اפֿــلاقـش
اפــساسـاتـش
בوسـت בاشتـنش؛
مـפֿـاطب نبوבہ ڪـہ פֿـآصـ باشـہ
פֿـاص بوבه ڪـہ مـפֿـاطب شـבه
.
برچسبها:
نگاه تــــــو..
مــرا عاشق تر از پیـــــش می کند..
چه معجــــــــونی می شود..
زندگــــــی..
با لمس دستانِ تـــــــو..
با حسِ عشــــــــــــــــــقِ تـــــــو..
برچسبها:
از تو همیشه مثل خودم با دلم عجین
این روزهای بی غزل، این روزهای تلخ
می خواستم کنار تو باشم فقط همین!
برچسبها:
برچسبها:
گاهی فقط،
داغ بزرگی است
که تا ابد بر دلت می ماند
برچسبها:
شایدآن روزكه سهراب نوشت : تا شقایق هست زندگی بایدكرد
خبری ازدل پر دردگل یاس نداشت،
باید این گونه نوشت
هرگلی هم باشی
برچسبها:
برچسبها:
برچسبها: